غرب تهران

فال پاسور

غرب تهران

۳ بازديد
گفتم: «شب بخیر.» و از قایق بلند شدم و دستم را دراز کردم. [۳۰۳] با خستگی زمزمه کرد: «شب بخیر.» اما انگشتانش سرد بودند و به فشار انگشتان من پاسخی نمی‌دادند. من فقط چند ساعت قبل گیشا دست ایفا کوتی را لمس کرده بودم و دستم با همان سردی بی‌روح و مرموز، سرد بود. لرزیدم. فصل بیست و پنجم [۳۰۴] یک تخت پرنده صبح زود روز بعد، موسیو را به جزیره کوچک بردند و من احساس کردم که ملاقاتش طولانی و رسمی خواهد بود – شاید طوفانی. امیدوار بودم که همینطور باشد. او برای ناهار برگشت و بلافاصله دوباره آنجا را ترک کرد.

بدون اینکه هیچ اشاره‌ای به پیشرفتش به ما بکند. نمی‌دانستم دولوریا از این ملاقات‌ها چه رنجی ممکن بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست بکشد، اما آنها مرا آنقدر بی‌قرار و کلافه کرده بودند که بعدازظهر یک درخت کاج برداشتم و با بی‌میلی به سمت خشکی رفتم تا دنبال گوزن بگردم. وقتی برگشتم، تقریباً غروب بود. ملوانی که قایق من را بست گفت: «داریم بار و بندیل جمع می‌کنیم، قربان.» «چمدان را بسته‌بندی می‌کنید؟ چرا؟» «دستور، قربان.» بدون فوت وقت، تامی را پیدا کردم و او و بیلکینز را مشغول نجاری دیدم. با عصبانیت پرسیدم: «چی توی باد هست؟» فراموش کردم که تامی خیلی به طرز خطاب کردن مردم حساس کامرانیه بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.

او با خونسردی پاسخ داد: «باران!» یا منظورش سلطنت بود، و با بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستفاده از یک جناس رکیک می‌خوبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست مرا از تصمیم دولوریا مطلع کند! بنابراین من یک سخنرانی ده ثانیه‌ای در مورد فقر برخی از عقل‌ها ایراد کردم، که بلافاصله او کارش را متوقف کرد و با سرگرمی به من نگاه کرد. او گفت: «ربهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستش را بخواهید، لرد چسترفیلد، من نمی‌دانم باد چیست، اما ما داریم به لیتل کوو می‌رویم.» [۳۰۵]فردا صبح. من و بیلکینز داریم یک تخت پادشاهی قابل حمل می‌سازیم – به عبارت دیگر، یک صندلی زنانه تهران که از تیرک‌ها آویزان باشد تا دولوریا مجبور نباشد راه برود.

پروفسور حدود ساعت پنج با عجله و شوخ‌طبعی فوق‌العاده‌ای از راه رسید. او الان دارد وسایل اِفاو کوتی را جمع می‌کند. اسمیلاکس دو ساعت پیش با دستور ویم رفته که آنجا باشد و ما را ببرد. خودتان حساب کنید.» با عصبانیت فریاد زدم: «دستورات!» چون این گستاخی از جانب موسیو دیگر داشت از حد می‌گذشت. «او با من به توافق می‌رسد، همین! – و هوس تا وقتی که من دنبالش نفرستاده‌ام، در بیگ کوو می‌ماند!» پوزخندی زد، سپس سوت آرامی زد. «پس دیگه فایده‌ای نداره که روی این تخت متحرک، بند انگشت‌هام رو تکون بدم؟» به او گفتم: «کوچکترین اهمیتی ندارد.» آهی کشید و گفت: «اولین دعوای عشقی.» چکش را زمین گذاشت و شروع به پر کردن در هروی پیپش کرد. «عشق یعنی چی؟» «فکر کنم گفتم، دعوای توتسی-وتسی» – این را بین پاف‌هایی که در آن‌ها کبریت بالای کاسه بالا و پایین می‌رفت.

گفت. «البته، خودت که می‌دونی، دولوریا دستور داده.» «حیف شدی، چرا نگفتی! چی شده؟ پیامی اومده؟» «حتماً.» سیگار را قطع کرد و به من نگاه کرد. «یک لیموزین بزرگ با یک یادداشت و گل از راه رسید.» با عصبانیت گفتم: «جدی باش. الان وقت شوخی کردن نیست!» او به آرامی خندید و گفت: «وقتی از کمبود عقل صحبت می‌کنی، جای تعجب بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که خودت را گاز نمی‌گیری.» «اوه، تامی، لطفا ولش کن؛ ربهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستش را بخواهی، متاسفم – من هم بدبختم!» سپس رفتارش تغییر کرد. دستش را دور بازویم انداخت و مرا به بیرون و به سمت پاگردمان غرب تهران هدایت کرد.

وقتی گفت: «پیرمرد، الان وقت شوخی کردن بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.»[۳۰۶] به آن رسیدیم. «تصمیم گرفت که فوراً برود ! چرا؟ وجدان می‌گفت اطاعت کن آقا، اما دل می‌گفت نه! پس چه باید کرد؟ البته سریع به خانه برو، قبل از اینکه قلب کوچک، وجدان پیر را تسلیم شبکه خورشیدی کند! من این‌طوری اوضاع را ارزیابی می‌کنم!» با ناراحتی گفتم: «اما من چیزی برای شوخی کردن نمی‌بینم.» «خب، بذار دوباره یه کم جابجا بشم – حالا یه نگاهی بنداز! وقتی اسمیلاکس با سفارشش رفت.

یه یادداشت برای معاون فرستادم و بهش گفتم که هر دو قایق تفریحی رو بیاره پایین. بعدش باید خدمه رو تقسیم کنیم، و توی این گیر و دار می‌بینم که تو و اون سوار قایق بادبانی می‌شین ، در حالی که موسیو به راهش ادامه می‌ده – اما می‌بینم که حرفمو گرفتی! اگه نتونی قبل از اینکه به میامی برسیم وجدانش رو خفه کنی، یه احمق به تمام معنا هستی.» در حالی که بازوهایش را گرفته بودم، زمزمه کردم: «توپ‌های خیلی خوبی هستند، شاید بتوانیم با آنها حرکت کنیم…» او در حالی که مرا به سمت آب هل می‌داد.

با خنده گفت: «در سراسر خلیج [فارس]، پسرم، این هم از هلسپونت، به همان اندازه که لیندر یک جنتلمن بود! حالا از آن عبور کن و به او بگو که در مورد آن فرمان مشکلی نیست!» «دو روزم هنوز تمام نشده؛ من در قید و بندم.» «این که چیزی نیست. صبر کن!» او به خانه‌ی رئیس پیر رفته بود و دوباره با موسیو برگشت، که لبخند پهنش به هیچ وجه اطمینان‌بخش نبود.

او در حالی که نزدیک می‌شد پرسید: «می‌خواهید تردید او را در مورد آن دستور برطرف کنید؟ مطمئناً، پسرم جک، برو و هر چه می‌خواهی بگو.» با لحنی کنایه‌آمیز پرسیدم: «چی؟ خواهش می‌کنم؟» «چرا هر طور که تو بخواهی نه؟ او با من به آزوریا می‌آید – ما ترتیبش را داده‌ایم. حالا دیگر نمی‌توانی منصرفش کنی. حتی اگر می‌توانستی، او می‌داند که نمی‌تواند در مقابل اقتدار من مقاومت کند.
تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.